درد هایی که گاهی نمیتوان فریادشان کرد

ساخت وبلاگ
ساعت چهار آماده میشم که برم مطب،سرتاسر مشکی پوشیدم ...تو آینه به خودم نگا میکنم و یاد پدربزرگم میوفتم و اشکامو پس میزنم. چشمم به ساعت میخوره و میبینم دیر شده ،تعلل نمیکنم و سریع یه تاکسی میگیرم .میرسم به مطب و ساعت6ربع کم نوبتم میشه 

دستام یخ زدن و درد مثل تارعنکبوت میپیچه به گردنم و نفس هام منقطع میشه ... با خودم فکر میکنم و میگم من برم به دکتر چی بگم؟از ناگفته هایی که 14ساله به دهانم مهر شده؟یا از 3ساله زجر آور زندگیم تو این اواخر؟یا از مصیبت بیست و چند روز پیش که به سرم آوار شد؟

از کجا و از چی شردع کنم؟ناخوداگاه پاهامو تکون میدم و دستامو به هم فشار میدم

نوبتم که میشه در میزم و میرم داخل و میشینم رو صندلیه روبرو ... میگم سلام ،لبخند میزنم ،لبخند میزنه و میگه سلام عزیزم 

با یه حالت مضطرب میگم حالم بده....میگه خب؟میگم افتضاحم...چطوری این همه درد و بهتون بگم؟میگه تو 5دقیقه خلاصه بگو ...و من دستمال دستم میگیرم و بی اختیار اشک میریزم و تعریف میکنم ...هق میزنم و حرف میزنم ...زجه میزنم و میگم ...اشک چشممو میگیرم و میگم حالم خیلی بده...و یه نفس عمیق! 

میگه بهترین روش درمان اینه که بستری شی... یه لبخند تلخ میزنم...

میگم واقفید که من همین الان هم با ترس و لرز اینجا نشستم مبادا یکی من و بشناسه؟مبادا آبروی پدر بره؟مبادا به غم مادرم اضافه بشه ...حرف میزنه میگه فقط دارو بهت میتونم بدم...

یه راه دیگه هم اینه ک بی سر و صدا با آمبولانس ببریمت ....

میگم مادرم بدجور ریخته به هم تیروئیدش از پا درش آورده و الان نمیتونم درجریانشون بذارم.

فقط ساکت میشه .

همه ی لحظه ها مثه ساعت شنی یکی یکی رد میشن از خم افکارم...

ازش کارت ویزیت چند تا دکتر حاذق میخوام و بهم میده .

تشکر میکنم و میام بیرون .

هندزفری میذارم تو گوشم و از خیابون که رد میشم زمان و گم میکنم و سرمو میندازم پایین و سعی میکنم گریه نکنم و موفق میشم ...آهنگا پلی میشن و یه لحظه قطع میشن که میرسم به مرکز شهر 

ساعت میشه8

بابامه،نگران شده و میگه خوبی؟میگم خوبم ،دارم میام ... بازم یه مسیری رو پیاده میرم . درد کمرم که شروع میشه تازه یادم میوفته که من نباید پیاده روی کنم و برام سمه!

چشمامو میبندم و بعد از یه ربع میرسم خونه !

مهمونا میان و میرن و من ازشون پذیرایی میکنم و ظرف میشورم و شام و آماده میکنم.

بغض خفه ام میکنه و ولی نمیذارم اشکام بریره پایین ...

به تنها کسی که میگم مریمه ...میگم چی شد ...عصبانی ام از خودم اما میگم خوبم .

ساعت12ونیمه شبه  و میشینم رو فرش و پاهامو دراز میکنم ....و زل زدم به پاهای ورم کرده و قرمزم ... یعنی تهش چی میشه؟

کمرم از درد میخواد بشکنه و ناله امو که میخواد بشه عینه زوزه ،خفه میکنم ...

داروهای مامانمو بهش میدم و حال بابامو میپرسم و میگم اگه نیازه ببرمت بیمارستان؟ میگه بهترم.

فکر میکردم سرم به بالش برسه  خوابم میبره از خستگی،زهی خیال باطل تا2 از این پهلو به اون پهلو شدم ....

و این فکر  از دیروز افتاده به جونم ...حداقل2هفته بستری شدنمو چطور عنوان کنم؟!

+دیشبه من!

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:6  توسط فاطمه  | 
مکن زغصه شکایت...
ما را در سایت مکن زغصه شکایت دنبال می کنید

برچسب : نمیتوان,فریادشان, نویسنده : 5fateme19976 بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 6:28