203- غروب امروز و تجدید خاطرات

ساخت وبلاگ

امروز غروب آفتاب و تابش اشعه هاش،نورش روی دیوار و سایه بون خونه یه جوریه که منو برد به 5_4سالگیم ؛معمولا این موقع ها داشتیم توی نخلستون با پیچک هایی که دراومده بودن دور درختا گردنبند درست می کردیم یا همه ی بچه ها باهم مسابقه zoo می ذاشتیم،هر کی بیشتر نفس داشت و یارشو می برد توی گروه خودش،یا هشت خونه بازی می کردیم،دخترو پسر فرقی نداشت.

ولی اون حال خوش توی نخلستون یه لحظه برام تداعی شد،همه ی صحرا رفتن ها و نون جیکه خوردن ها،سبزی ترشک و خلل جمع کردن ها و دور از چشم مامانم نشسته خوردنشون، اون موقع هایی تا گاو های قهوه ای رو می دیدم جیغ می زدم و می گفتم گاو میخواد به من حمله کنه. و یه عالمه آدمو  کلافه می کردم تا بگن اینا بی آزارترین موجودات هستن و اون گاوهای توی تلویزیون با اینا فرق میکنه. آخ که دلم خواست برگردم یه لحظه به همون موقع. 

همون موقع هایی که بابام وقتی میخواست بره مدرسه،من میرفتم پشت گردن بابام مینشستم تا برسیم،یا ته آرزوم این بود سروش حاتمی اونجا باشه و با موتور پرشی اون برگردیم خونه،یا بریم خونه ی دوستای بابام که 5_6نفر بودن و من براشون شعر بخونم و اونا رو مجبور کنم برام کنار بچینن؛منم بشینم بخورم و هیچی نگم و وقتی تموم شد بیام بگم کی حرف الفبا بعدی رو بهم یاد می ده؟اولین باری که اسممو یاد گرفته بودم یادم نمیره چقد کیف می کردم و هی می رفتم توی مدرسه و گچ برمی داشتم و صندلیو به دانش آموزای بابام می گفتم بیارید جلو درس بهتون بدم. می رفتم بالا و اسممو می نوشتم و میگفتم فاطمه اینجوری نوشته میشه اینم سرمشتون،20بار روش بنویسید،علنا کلی از دانش آموزای بابامو اینجوری کلافه می کردم. اگرم برام گل شقایق می چیدن میبخشیدمشون و می گفتم تو که گل چیدی نمیخواد بنویسی. 

یه سالن داشتن،توش میز تنیس بود،منم هر وقت زنگ ورزش بود بدو بدو میرفتم اونجا و با حسرت خاصی نگاه می کردم، شیش سالم که بود تازه قدم می رسید و انگار به من دنبا رو داده بودن و توی زنگای کلاس می رفتم با مدیر مدرسه بابام آقای صادقی بازی می کردیم . همه از دست من زااار بودن فکر کنم.خنده.

همایشی که توی دبیرستان گذاشته بودن و به من گفته بودن بیا دکلمه بخون و من خوندم و خوندم یهو وسطش رو فراموش کردم،همه دست زدن تشویق کردن فکر کردن تمومه ولی من پر از بغض و با چشم گریون گفتم:(نه صبر کنید. هنوز ادامه داره،میشه صبر کنید؟)وقتی که گفتن آره انگار دنیا گلستون شده بود. ادامه اشو خوندم  و آخرش همه همکارای بابام می خندیدن و هی لپ منو می کشیدن و تا اینکه یکیشون گفت :( فاطمه داره خون سیاه سفید میاد.) و من رو به بابام گریه می کردم که لپام کنده شد؟وای بابا داره خون سیاه سفید میاد؟بابا چیکار کنم؟و مگه گریه ام بند میومد؟بابا بی لپ شدم. آخرشم برای تشویق دکلمه ای که خوندم . بهم یه روان نویس و یه کلاسور مشکی هدیه دادن که تا دوم راهنمایی موقع امتحانا با همون می رفتم مدرسه و ازش خسته نمی شدم و انقد تمیز و نو نگهش داشته بودم تا اینکه یه روز که خونه نبودم داداشم کوچیک بود با چاقو خواسته بود جراحیش کنه و منم وقتی اومدم و دیدم وضعیت رو قیافه ام داشت. انگار یکی چاقو زده بودم توی قلبم و چقدر گریه کردم.

یادش بخیر. چقدر روزای خوبی بود. من سالای  جنوب بودنمونو بیشتر از همه ی سالای عمرم دوست دارم. خلاصه که ​ممنون غروب قشنگ که کلی خاطره خوب رو به یادم آوردی.

​​​​

مکن زغصه شکایت...
ما را در سایت مکن زغصه شکایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5fateme19976 بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 5:52