202- بارون و شب

ساخت وبلاگ

داشتم درس می خوندم که احساس کردم صدای بارونو میشنوم چون امشب هوا ابری بود پرده رو کشیده بودم پایین . یکم فاصله دادم بین دوتا از اون خط های افقی و دیدم دونه های ریز بارونو . ساعت 00:42شب بود و من هم واقعا ذهنم پر شده بود. کتابمو بستم و گذاشتم کنار . لامپو خاموش کردم . رفتم نشستم روی تخت و گوشیمو برداشتم ، دنبال قصه ی پریا میگشتم؛پیداش که کردم پلی کردم و یه گوشم هندزفری بود طبق معمول و اون یکی هم چیزی نبود تا صدای بارونو بشنوم. پتومو کشیدم روی خودم و مچاله شدم روی تخت. 

چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم . بارون می زد و من واقعا آروم بودم . نمی دونم چرا یهو احساس کردم صورتم خیس شده و دارم گریه می کنم . سریع صورتمو پاک کردم . به خودم نهیب زدم . خل شدی دختر؟ ببین؟بقول بابالنگ لنگ دراز :(خدا چقد دوستت داره) . به خودم گفتم:(تازه؟بارون هم برات فرستاد. دیگه چه مرگته؟)

+خدایا؟یعنی می شه؟ممنونم که همیشه هوامو داری ولی الآن بیشتر از هر وقت دیگه بهت احتیاج دارم،کمکم کن . باشه؟جا نزنم و کم نیارم وسط راه . ناامید نکنم آدمای زندگیمو ، احساس می کنم بار سنگینی از مسئولیت روی دوشمه . بخیر بگذرون .باشه؟

مکن زغصه شکایت...
ما را در سایت مکن زغصه شکایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5fateme19976 بازدید : 93 تاريخ : چهارشنبه 6 فروردين 1399 ساعت: 5:52